از شمارۀ

به‌احترام انسانِ میانه

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

در ستایش زیست خرگوشی

نویسنده: الهام یوسفی

زمان مطالعه:6 دقیقه

در ستایش زیست خرگوشی

در ستایش زیست خرگوشی

آقای بوکفسکی، شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی، که بعید است او را نشناسید، جمله‌ی مهمی دارد که خواندنش می‌تواند مسیر زندگی همه‌ی ما را تغییر دهد. او، احتمالاً با همان حالت شوخ‌طبعی عصبی‌اش، از بازماندگان خواسته روی سنگ قبرش بنویسند: Don’t try (تلاش نکنید!). متاسفم! حتی از پشت همین کلمات هم می‌توانم چهره‌ی حیرت‌زده‌ی انسان قرن بیست‌و‌یکمی‌تان‌ را ببینم! آن‌چنان که پیداست این نویسنده‌ی بزرگ توقع‌تان را برای گفتن یک جمله‌ی تاثیرگذار و تکان‌دهنده برآورده نکرده است! من به‌خاطر سادگیِ بی‌پیرایه و بعضاً احمقانه‌ی این جمله از شما عذرخواهی می‌کنم، ولی راستش از بین همه‌ی بیانات ارزنده و انگیزشی نویسندگان بزرگوار کتاب‌های توسعه‌ی فردی و خودیاری من همین جمله‌ی دو کلمه‌ای بوکفسکی را ترجیح می‌دهم. چرا؟! بگذارید برای‌تان مفصل‌تر توضیح دهم و عجالتاً داستان را با حضور آقای چارلز بوکفسکی شهیر ادامه دهیم.

 

آقای بوکفسکیِ عزیز و دنیادیده! ممکن است به ما بگویید چرا وقتی همه در حال دویدن و رسیدن به خواسته‌های‌شان هستند، لیست آرزوها و تابلو کائنات دارند و زیر چک‌لیست‌های طویل و دفترهای بولت‌ژورنال تخصصی دفن شده‌اند؛ شما می‌خواهید روی سنگ‌قبرتان فقط بنویسند: تلاش نکنید؟

 

آقای چارلز زنده نیست اما اگر بود، احتمالاً در پاسخ به این سوال، خندان و بی‌خیال، پُکی به سیگار برگ مرغوبش می‌زد و چیزی ناخوشایند و دور از ادب می‌گفت، آن هم به انگلیسی سلیس و با لهجه‌ی آمریکایی ولنگارانه. ممنونیم آقای بوکفسکی! اما بگذارید پیش از این‌که پاسخ شما را بشنویم کمی هم از مسائل دیگر حرف بزنیم. البته قول می‌دهیم جمله‎ی کوتاه وصیت‌نامه‌ی بامزه‌تان را یک گوشه نگهداریم، خدا را چه دیدید! شاید به‌دردمان خورد... .

 

حالا از شما می‌‌پرسم: زندگی را چگونه توصیف می‌کنید؟ لطفاً از توصیفات ادبی کسل‌کننده دست بردارید! می‌دانم! زندگی می‌تواند مثل امواج دریا باشد یا شبیه جنگلی از ناشناخته‌ها، حتی جاده‌ای پر پیچ‌وخم با مقصدی ناشناخته که ما مسافر ماجراجوی آن هستیم! لطفاً کمی از این حس‌وحال شاعرانه دور شوید. بگذارید حالا که قلم دست من است، توصیف واقعی‌تری به شما ارائه دهم و البته مطمئنم حسابی توی ذوق‌تان خواهد خورد.

 

اگر بگویم زندگی شبیه صفحه‌ی کنترل یک ربات است از من می‌رنجید؟! حتی اگر هم پاسخ‌تان مثبت است، لطفاً فرصت دفاع از ایده‌ی ظاهراً مسخره، گستاخانه و عاری از احساسم را از من نگیرید.

 

بله! به‌زعم من زندگی شبیه یک صفحه‌ی پر از کلیدهای بزرگ و کوچک؛ خراب و سالم، مفید یا به‌دردنخور است. کلیدهایی برای حرکت، برای ایستادن، برای حرف‌زدن، برای سکوت، برای نزدیکی یا دوری، ولوم‌هایی برای تغییر صدا، سرعت و زاویه‌ی دید! و از بد حادثه ما، پشت این صفحه‌ی کنترل احمقانه و پیچیده نشسته‌ایم. این صفحه پیش روی ماست، بی‌آن‌که پیش از آن چیزی درباره‌ی نحوه‌ی کنترل چنین ساختار پیچیده‌ای بدانیم. طبیعی‌ست دیگر، ما یک‌بار زندگی می‌کنیم و در لحظه‌ی تولد صاف پشت این صفحه فرود می‌آییم؛ اول به غریزه و تصادفی دست‌مان می‌رود روی کلیدها، اندکی بعد با تجربه یاد می‌گیریم به کجا نزدیک شویم، از کجا دور شویم یا با هر کدام از دکمه‌ها تقریباً چه کنیم! والدین، دوستان و اطرافیانی هستند که گاهی به شیوه‌ی آن‌ها دکمه‌ها را فشار می‌دهیم و البته این یادگیری مقلدانه ممکن است زندگی ما را به فنا دهد. بماند که برخی از دکمه‌ها تا آخر عمر هم کارکردش برای‌مان معلوم نیست. بعد اگر برای‎مان مهم باشد، اگر به تجربه بفهمیم حتی والدین‌مان می‌توانند دکمه‌ها را بارها اشتباه فشار دهند، مسیرهای دیگری را امتحان می‌کنیم. یاد می‌گیریم به دکمه‌های ترسناک که همیشه از فشار دادن‌شان هراس داشتیم نزدیک شویم، برخی را بگذاریم برای روز مبادا و خب عمرمان را بابت همین یادگیری دائم و آزمون و خطا از دست بدهیم.

 

به گوشه‌ی سمت چپ صفحه‌کلیدتان نگاه کنید. یک پیج آن‌جاست، شبیه ولوم کم‌وزیاد رادیوهای قدیمی. پیدایش کردید؟! درست نگاه کنید. امکان ندارد شما آن ولوم را نداشته باشید. واقعاً متاسفم که این‌قدر بی‌رحمانه شما را با واقعیت اسفناک زندگی مدرن‌تان مواجه می‌کنم. واقعیت زندگی که خلاصه شده در دائماً پیچاندن آن پیچ یا ولوم یا هر چیزی که اسمش را بگذارید. این پیچِ تنظیم صدای زندگی نیست. این ولوم شتاب زندگی‌ست. حالا همان تعابیر شاعرانه را بچینید این‌جا. من اصلاً مشکلی ندارم که به این نتیجه برسیم که زندگی، جاده‌ی زیبایی‌ست که باید از مسیرش لذت برد، یا جنگلی که باید در آن ناشناخته‌ها را کشف کرد، اما آیا سرعت حرکت ما می‌گذارد از مسیر لذت ببریم؟ بعید می‌دانم با این سرعت بشود. همین‌که تا الان چپ نکرده‌ایم، اگر نکرده باشیم، جای شکرش باقی‌ست.

 

گمانم بچگی همان زمانی‌ست که ما این پیچ بیچاره را این‌قدر زیاد نمی‌چرخاندیم، روزها طولانی‌تر بود، تابستان‌های کودکی کش‌دارتر و لذت‌بخش‌تر و زیبایی‌های زندگی بیش‌تر. چه‌چیزی دست ما را برده روی آن پیچ سحرآمیز و مخوف؟ چه‌چیزی شتاب زندگی‌های ما را چنین بی‌رحمانه زیاد کرده؟ کِی یاد گرفتیم بدویم و فقط بدویم و فقط و فقط بدویم و حتی لحظه‌ای به این فکر نکنیم که چرا باید بدویم؟! من می‌گویم کی توانایی نشستن را از دست دادیم! نشستن روی تخته‌ی سنگی در مسیر، طولانی و بی‌شتاب. دراز کشیدن روی چمن بین‌راه، زل‌زدن به برگ درخت یا خط سفید هواپیمایی در آسمان. راستش توی قصه‌ی معروف خرگوش و لاک‌پشت که لاک‌پشت آهسته و پیوسته می‌رود و خرگوش تند و بازیگوشانه و لذت‌جویانه... .

 

برخلافِ نتیجه‌گیری آموزنده‌ی رایج، من زیست خرگوشی را ترجیح می‌دهم. لااقل به‌عنوان یک پیشنهاد به آن فکر کنیم. مگر چه اهمیتی دارد که همیشه برنده باشیم؟ اساساً برنده‌ی چه مسابقه‌ای؟ کدام مسابقه می‌تواند زیباتر از لذت‌بردن از زندگی معمولی‌مان باشد؟ ممنونیم آقای لاک‌پشت. شما به ما یاد دادید که باید برای رسیدن به هدف همواره تلاش کرد و مدام و آهسته راه پیمود، اما ما خوشحال‌تر رشد می‌کردیم اگر شما، اسطوره‎ی بی‌بدیل آرامش و بی‌شتابی و آهستگی ممتد، گاهی در مسیر، کنار خرگوش ساده‌دل و شاد قصه دراز می‌کشیدید، با هم به آسمان نگاه می‌کردید و در میان این قصه به ما که کودکانی بودیم با یک‌بار فرصت زندگی، یاد می‌دادید، لذت و تماشای جهان هم می‌تواند هدف غایی زندگی باشد.

 

اسم این مطلب را بگذاریم در ستایش آهستگی، در مذمت شتابزدگی یا هر ترکیب پرطمطراق دیگر فرقی نمی‌کند. من شخصاً به‌عنوان نویسنده‌ی این سطور که در زمان نوشتن‌اش،  لذت کافی و نرمی از آهستگی برده به شما پیشنهاد می‌کنم،  که آن دکمه‌ی زاویه‌دید روی صفحه کنترل‌تان را آهسته بچرخانید، برای لحظاتی دیدتان را از ارزش‌های جذاب کتاب‌های انگیزشی و موفقیت و زندگی سراسر چک‌لیست بلاگرها بگیرید و فکر کنید اگر هدف زندگی، تماشای جهان، در سکوت و چشیدن طعم و عطر و زیبایی زندگی باشد، آیا سرتان کلاه نرفته؟! از این ماراتن ناتمام بیرون بیایید، کنار خرگوش قصه دراز بکشید و از تماشای آسمان لذت ببرید. این توصیه به تنبلی نیست، این توجه‌دادن شما به آن دکمه‌ی ولوم سرعت زندگی‌ست، این‌که بگوییم آن پیچ بخت‌برگشته را گاهی معکوس هم می‌توانید بچرخانید.

 

بوکفسکی در رمان عجیب‌وغریبش «عامه‌پسند» می‌نویسد: «اغلب بهترین قسمت‌های زندگی، اوقاتی بوده‌اند که هیچ‌کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و درباره‌ی زندگی فکر کرده‌ای.»

 

وقتی با جمله‌ی کوتاه و ظاهراً مسخره‌ی بوکفسکی این متن را آغاز کردم، اصلاً به این فکر نمی‌کردم ممکن است بوکفسکیِ از همه‌جا بی‌خبر، آن‌قدر زور داشته باشد که جمله‌ی ساده خود را برای پایان‌بندی این متن هم به من تحمیل کند. ولی این اتفاق افتاد!

 

لذا... چارلز عزیز، با عشق و احترام و در آرامش و بدون شتابزدگی این متن را به تو تقدیم میکنم که در اوج موفقیت یادت آمد که باید روی سنگ قبرت کوتاه ترین داستانت را بنویسی: «تلاش نکنید.»

الهام یوسفی
الهام یوسفی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.